.عــــــــــشق
با توام بفهم دلگرمی میخواهم نه سرگرمی ...
آن زمان که حسرت مرا نهایت چاره بودکجابودی ای همسفر همیشه بامن ودر آن جاده ی بی انتهای غربتم که دل به امید پیشوازقدم هایت سپرده بودم چه شد که من ماندم وضیافت باران مگر نگفته بودی که همیشه و همه جا بامنی مثل پیرهنی به تن...مگرآوای دلم را نشان پس کوچه های آشنائیمان نساخته بودم که چشمانت را غبار سیاه فراموشی و نا آشنایی گرفت واین چنین گمم کردی....مگرنگفته بودی که چشمم به راه غربتت باشد....وحالا منم آن بوته ی پژمرده ی سرشار از شکوفه های انتظارکنار جاده ی غربت تنهای تنها....
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |